سحر که صدای در می اومد از جا می پریدم و می گفتم: «خودشه»!
گاهی وقتام که از سر شب بهم سر الهام می شد که امشب میاد!
چادر نماز گلبهی مادر خدابیامرزمو سر می کردم و پا سجاده زبون می گرفتم. اونوقت اگه صدای در می اومد!... سبکتر از پرنده ها به در می رسیدم... و ...
گاهی وقتا ، تو اولین برخورد با خنده می گفت: «تویی که نمیذاری شهید بشم! همین دعاهاته که کار دستم داده!»
اما گاهی وقتا تو همون نگاه اولش ، آتیش خط مقدمو می دیدم! آتیشی که خدا می دونه چندتا ابراهیمو به گلستون برده!
اونوقت دیگه دل و دماغ احوالپرسی درست و حسابی رو نداشت! منم گیر نمی دادم!
کافی بود تا سراغ چند تا از رفیقاشو بگیرم تا با شنیدن اسم یکی از اونا عکس العمل نشون بده و... همیشه دم دمای سحر می اومد! خوب کارش اینطور ایجاب می کرد!
خودش هم هروقت می خواست بره، تا می پرسیدم کی میای ، می گفت: « تو که می دونی من هر موقع میام وقتیه که ستاره تازه خوابش برده و دم دمای سحره»!
ستاره از اولش هم سوسو می زد!
بچم هیچوقت حال خوشی نداشت.
انگار داغ همه رفیقای ابراهیم به دل اون نشسته بود که همیشه تا نزدیکای صبح می سوخت و هیچوقت ضربان قلبش میزون نبود.
بچم شب که می شد، آتیش دردش گر می گرفت و خونمونو روشن می کرد.
اگر چه خوابوندنش کار سختی بود اما برامون عادت شده بود.
دکترا می گفتن به هیجده سالگی نمی رسه.
راست می گفتن.
هر نوع عمل جراحی فقط باعث می شد که اجل اون زودتر برسه.
بچم ، آه بچم!
یه صبح هر چی صداش کردم بلند نشد.
انگار سالهاست که همینطور آروم و بی صدا خوابش برده!
دوشب قبل از اون خواب باباشو دیده بود.
می گفت: « بابا همون جور که تو عکس سینه دیوار اتاقمونه، می خندید و برام دست تکون می داد.»
اومد جلو بغلم کنه که...
***
حالا دیگه سحر هم قد باباش شده!
قد اون روزایی که کوله بار تنهائیشو رو شونه اش مینداخت و با سبکترین نسیمها از سر کوچه می پیچید و ...
حالا دیگه سحر هم قد باباش شده!
قد اون روزایی که باباش دنبال گمشده خودش از نوک شاخ شمرون تا لب اروند رود، همه جا رو زیر و رو می کرد.
قد اون روزایی که دل تو سینه ش نبود و...
***
امروز داداش مجید از اهواز زنگ زد!
گفت: « آرزو!... مژدگونی بده که بالاخره گمشدت پیدا شد.»
ابراهیم با کاروان بعدی داره میاد!
میدونی چطور شناسایی شد؟
از همون عکس که با تو و ستاره انداخته بود!
می گفت: ستاره خفت ، بر می گردم
وقتی که سحر شکفت بر می گردم
سر تا سر خاک جبهه رو باید گشت
دنبال کسی که گفت : بر می گردم
منبع : http://haddadiyan.blogfa.com
یا صاحب الزمان ! داستان یوسف را گفتن وشنیدن به بهانه ی توست .
شرمنده ایم .
می دانیم گناهان ما همان چاه غیبت توست .
می دانیم کوتاهیها ، نادانیها و سستیهای ما ، ستمهایی است که در حق تو کرده ایم .
یعقوب به پسران گفت : به جستجوی یوسف برخیزید ،
و ما با روسیاهی و شرمندگی ، آمده ایم تا از تو نشانی بگیریم .
به ما گفته اند اگر به جستجوی تو برخیزیم ، نشانی از تو می یابیم .
اما ای فرزند احمد ! آیا راهی به سوی تو هست تا به دیدارت آییم .
اگر بگویند برای یافتن تو باید بیابانها را در نوردیم ، در می نوردیم .
اگر بگویند برای دیدار تو باید سر به کوه و صحرا گذاریم ، می گذاریم .
ای یوسف زهرا !
خاندان یعقوب پریشان و گرفتار بودند ،
ما و خاندانمان نیز گرفتاریم ،
روی پریشان ما را بنگر . چهره زردمان را ببین .
به ما ترحم کن که بیچاره ایم و مضطر
ای عزیزِ مصرِ وجود !
سراسر جهان را تیره روزی فرا گرفته است .
نیازمندیم ! محتاجیم و در عین حال گناهکار
از ما بگذر و پیمانه جانمان را از محبت پر کن .
یابن الحسن !
برادران یوسف وقتی به نزد او آمدند کالایی – هر چند اندک – آورده بودند ،
سفارش نامه ای هم از یعقوب داشتند .
اما ...
ای آقا ! ای کریم ! ای سرور !
ما درماندگان ، دستمان خالی و رویمان سیاه است .
آن کالای اندک را هم نداریم .
اما... نه ،
کالایی هر چند ناقابل و کم بها آورده ایم .
دل شکسته داریم
و مقدورمان هم سری است که در پایت افکنیم .
ناامیدیم و به امید آمده ایم .
افسرده ایم و چشم به لطف و احسان تو دوخته ایم .
سفارش نامه ای هم داریم .
پهلوی شکسته مادر مظلومه ات زهرا را به شفاعت آورده ایم .
یا صاحب الزمان !
به یقین ، تو از یوسف مهربانتری .
تو از یوسف بخشنده تری .
به فریادمان برس ، درمانده ایم .
ای یوسف گم گشته ! و ای گم گشته ی یعقوب !
یعقوب وار ، چه شبها و روزها که در فراق تو آرام و قرار نداریم .
در دوران پر درد هجران ، اشک می ریزیم و می گوییم :
تا به کی حیران و سرگردان تو باشیم .
تا به کی رخ نادیده ترا وصف کنیم .
با چه زبانی و چه بیانی از اوصاف تو بگوییم و چگونه با تو نجوا کنیم .
سخت است بر ما ، که از دوری تو ، روز و شب اشک بریزیم .
سخت است بر ما ، که مردم نادان تر واگذارند .
سخت است بر ما ، که دوستان ، یاد ترا کوچک شمارند .
یا بقّیةالله !
خسته ایم و افسرده ،
نالانیم و پژمرده ،
گریه امانمان را بریده است .
غم دوری ، دیوانه مان کرده است .
اما نمی دانیم چه شیرینی و حلاوتی در این درد و دوری است که می گوییم :
کجاست آن که از غم هجران تو ناشکیبایی کند .
تا من نیز در بی قراری ، یاریش دهم
کجاست آن چشم گریانی که از دوری تو اشک بریزد ؟
تا من او را در گریه یاری دهم
مولای من ! دیدگانمان از فراق تو بی فروغ گشته اند .
و می دانیم پیراهن یوسف ، یادگار ابراهیم ، نزد توست .
و ای کاش نسیمی از کوی تو ،
بوی آن پیراهن را به مشام جان ما برساند .
و ای کاش پیکی ، پیراهن ترا به ارمغان بیاورد
تا نور دیدگانمان گردد .
ای کاش پیش از مردن ، یک بار ترا به یک نگاه ببینیم .
درازی دوران غیبت ، فروغ از چشمانمان برده است
کی می شود شب و روز ترا ببینیم و چشمانمان به دیدار تو روشن گردد ؟
شکست و سرافکندگی ، خوار و بی مقدارمان کرده است .
کی می شود ترا ببینیم که پرچم پیروزی را برافراشته ای ؟
و ببینیم طعم تلخ شکست و سرافکندگی را به دشمن چشانده ای .
کی می شود که ببینیم یاغیان و منکران حق را نابود کرده ای ؟
و ببینیم پشت سرکشان را شکسته ای .
کی می شود که ببینیم ریشه ستمگران را برکنده ای ؟
و اگر آن روز فرا رسد ...
و ما شاهد آن باشیم ،
شکرگزار و سپاسگو نجوا می کنیم :
الحمدلله رب العالمین .
منبع : www.hoze1.blogfa.com
سلام علیکم
دوستان امروز یک غزل و دو دوبیتی گذاشته ام که از همه شما تقاضا دارم آن را مورد نقد قرار دهید و بدون تعارف مرا در این راه یاری نمایید :
رسیده است غروب و نیامدت خبری گذشته آدینه دیگر و تو در سفری
هزار دیده در فراق ماه تو حیران دوای وصل تو تنها کند بر او اثری
چه نهرها که به یادت شده به دیده روان چه داغ ها که ز هجرت زده به جان شرری
نهال تشنه جانم هوای تو دارد بیا که با عطای خود دهیم بال و پری
بیا که بانگ اذانت سرود عشق خداست که جان تازه دهد بر سپیده سحری
بیا که رو به زوالست بی تو هر دو سرا ز برق دیده برآسای شق القمری
سعید شهبازی ۳/۳/۸۷
********
و اما ۲ دوبیتی :
اگر ترکم کند دنیا غمی نیست چرا که در میانش همدمی نیست
منم آتش گرفته از فراقت مرا جز دوری تو ماتمی نیست
شهبازی ۲۷/۹/۸۶
********
خدایا سر به دامانت گذارم وگر خواهی توام سر می سپارم
مرا جز درگهت حلقه نبینند به عشقت تا دمی که جان سپارم
شهبازی ۲۳/۳/۸۷
التماس دعا